پرده هایی از زندگی از رسول خداصلی الله علیه وآله خواهد بود برای تاسی به ایشان:
کراماتشان:
*دید که ابری بالای سر او حرکت می کند. راهب ازابوطالب پرسید او کیست؟
- او پیامبر می شود!
*حلیمه:چند روزی بیشتر نیست که در خانه ی ماست. برکتی شده برای خانواده .اموالمان از همسایه ها وحتی قبایل دیگر بیشتر شده. شیر گوسفندانمان راکه کفاف خودمان راهم نمی داد اکنون می فروشیم.رحمت ونعمت است این وجود معصوم
شخصیتشان:
1)طفلی بیش نبود.هرگاه از خواب بر می خواست تمیز بود ومعطر . نورانی و سرحال انگار نه انگار که طفل است.
2)خوشحال که می شد چشم بسته آرام میخندید.نوجوانی بیش نبود اما بلند نمی خندید.
اخلاقشان:
1)بیش از خرج خوراک خرج عطر میکرد
2)مردی قمارکرد و اموال وزندگیش راباخت. محمد(صلی الله علیه واله) از ناراحتی به غار رفت.دعا ونیایش در تنهایی شد کارش.
در اجتماع:
1)به مرد امینی برای تجارت نیاز داشت محمد(صلی الله علیه واله) استخدام شد و با سود فراوان بازگشت.
2)مردی وارد شد پرسید:این مرد شغلی دارد؟ گفتند نه فرمود:این مرداز چشمم افتاد.
همسایه شان:
هر روز بیرون که می آمد بر سرش زباله وخاکروبه وسنگ وچوب می ریخت.همسایه ی یهودی سخت مریض شده بود. پیامبر به دیدارش رفت. دیدم چند روزی است پیدات نیست گفتند بیماری آمدم حالت را بپرسم.ایمان آورد یهودی.
در خانواده شان:
1)آن زمان که عرب از دختردارشد روسیاه می شد واورازنده به گور میکردپیامبر تمام قد جلوی فاطمه(علیها السلام) بلند میشد.
2)سجده ی آخر طولانی شده بود سرم را برداشتم؛حسن وحسین (علیهما السلام)روی دوش پیامبر(صلی الله علیه واله) بازی می کردند صبرکرد تا از دوشش پایین آمدند.
3)بعد ازفوت عمویش وهمسرش خدیجه، غم در وجود پیامبر رخنه کرده بود.
با دوستانشان:
1)او هم یارانش را دوست داشت. سه روز که نمی آمدند پیامبر سراغشان را میگرفت.
2) در مسجد بین یارانش می نشست اگر غریبه ای می آمد نمی شناخت کدامیک پیامبر(صلی الله علیه واله) است؛بعدها با اصرار برایش منبر ساختند.
در میدان مبارزه:
1)شجاعتش بی مثال بود هیبتی داشت عجیب.جنگ که سخت میشد به او پناه می بردیم.
2)بعد از کلی بحث قرار شد با مسیحی ها مباهله کنند.بزرگان مسیح گفتند اگر با سپاهش آمد دروغگوست اگر با کسانی که دوستشان دارد آمد کلامش حق است.کنارش علی بود وفاطمه(علیهما السلام) و دردانه هاشان حسن وحسین(علیهما السلام).مسیحی ها پشیمان شدند.
شوخ طبعی شان:
1)پیامبر یواشکی هسته خرمایش را جلوی علی(علیه السلام) میگذاشت.گفت پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشدجلوی علی از همه بیشتر بود علی گفت پرخور کسی است که خرمایش را با هسته بخورد. جلوی پیامبر هسته ای نبود,همه خندیدند.
2)دور هم بودند،پیامبر پای راستش را دراز کرده بود پرسید این پا شبیه چیست؟هرکس به مبالغه چیزی گفت.پای چپش را دراز کرد وگفت شبیه این یکی.
***
در را که باز کرد مردی را دید که اجاز ورود میخواست گفت پیامبر حالشان بد است کارتان را بگویید.قانع نشد.پیش حضرت بازگشت قبل از اینکه چیزی بگوید پیامبر فرمود:بگذار بیاید برادرم عزرائیل است.دنیا وتاریکیهایش را رها کرد ورفت نه درهمی داشت نه دیناری نه بنده ای نه کنیزی نه گوسفندی نه شتری تنها اسب سفیدی که بر آن سوار می شد مانده بود و زره اش که در برابر یک کیلو جو در گرو بود.